نقش مادر اديسون در موفقيت هايش

رابطه زيبا و شگفت انگيز اديسون و مادرش!

مادرم کسي بود که زندگي مرا ساخت. او براي من بهترين، درست‌کارترين و معتمدترين آدم روي زمين بود و تنها به خاطر وجود او بود که احساس مي‌کردم چيزي مرا به ادامه زندگي تشويق مي‌کند. من هيچ‌گاه از او نااميد نشدم چون هميشه يک حامي تمام و کمال بود و در هيچ شرايطي اميد مرا به نااميدي تبديل نکرد.» اينها جملات اديسون هستند که هميشه و در هر شرايطي او آنها را بارها و بارها تکرار مي‌کرد اما فکر مي‌کنيد چرا مادر اديسون تا اين حد روي سرنوشت، احساسات و افکار او تاثير داشت؟ ...

 

توماس هفت ساله بود که مدت 12 هفته به مدرسه رفت و در يک اتاق کوچک که 38 دانش‌آموز از سنين مختلف در آن بودند، درس خواند. معلم او که بسيار بي‌صبر، بداخلاق و بدون مهارت بود و با 38 دانش‌آموز قد و نيم قد هم بايد سر و کله مي‌زد چندان از اديسون خوشش نمي‌آمد چون از سوالات پياپي او خسته شده بود و پاسخي براي آنها نداشت و ضمنا به نظر او اديسون رفتاري خودمحور داشت که هيچ‌کس نمي‌توانست حريف آن شود. معلم هميشه او را با لقب «کله پوک بي‌خاصيت» صدا مي‌کرد در حالي که ذهن اديسون سرشار از سوالات و نادانسته‌ها بود و همه مي‌دانستند که او بسيار بزرگ‌تر از سن و سالش فکر مي‌کند اما معلم او معتقد بود توماس پيش از حد فعاليت مي‌کند که حتي بعدها بسياري از متخصصان معتقد بودند او دچار بيش فعالي و کاهش تمرکز است.

 

اين رفتارها و واکنش‌ها که در مدرسه نسبت به او ارايه مي‌شد توماس را ناراحت کرده بود ولي مادرش اقدامي انجام داد که شايد در آن زمان بي‌معنا و بيهوده بود اما در اصل بسيار موثر و سرنوشت‌ساز شد. مادر که بسيار به توماس علاقه داشت و به گفته اديسون زندگي او را ساخت شرايط را کاملا درک کرد و از اوضاع و احوال فرزندش و جو مدرسه به اين نتيجه رسيد که بهتر است فورا پسرش مدرسه را ترک کند و در عوض خودش در منزل مسووليت تدريس او را به عهده گرفت چون حس مي‌کرد محيط مدرسه نه تنها تاثيري مثبت روي او ندارد بلکه ممکن است راه را براي او ببندد.

  

عمده منابع آموزشي او در منزل از کتب موثق آن زمان بود. متاسفانه ماجرا به همين خوبي و خوشي ادامه پيدا نکرد چون توماس در همان سنين کودکي مشکل شنوايي پيدا کرد که دليل آن مخملک و عفونت مکرر گوش بود اما مادر اين موضوع را هم براي توماس به يک مشکل پيش پا افتاده تبديل کرد و نگذاشت نااميدي و يأس راه او را مسدود کند. اديسون با همان ذهن پويا و جدي علاقه شديدي به تاريخ و ادبيات انگلسي پيدا کرد و دايم اشعار مختلف شعراي انگليسي زبان را زمزمه مي‌کرد.

 

در سن 11 سالگي، پدر و مادر او سعي کردند اشتهاي وافر او را به دانستن از طريق آشنايي به کتابخانه محلي برطرف کنند چون او سرشار از سوالات مختلف بود و علاقه وافري به دانستن داشت. اين تمايل آن‌قدر زياد بود که توماس هر کتابي که در قفسه بود مي‌خواند اما باز هم مادرش با درايت به موقع او را راهنمايي کرد تا در آنچه مي‌خواند دقت نظر داشته و انتخاب کند و باز هم مادر بود که در جريان تمام کتب خوانده شده و يا موجود در کتابخانه قرار داشت.

 

به اين ترتيب او در سن 12 سالگي مطالعه حدود 5 سري چند جلدي از کتب معتبر تاريخي، آناتومي، علوم و شيمي را تمام کرد. متاسفانه از اين سن به بعد او با مشکلاتي روبه‌رو شد. مثلا علاقه شديدي به فيزيک و قوانين نيوتن پيدا کرد اما مادر نتوانست با همان اندوخته‌هاي اندک از علم فيزيک ذهنش را پرورش داده و قدرت تفکر و آزمايش را در او ايجاد کند.

  

متاسفانه چون تحصيلات رسمي نداشت، نتوانست در مراحل پيشرفته‌تر علوم و مهندسي ادامه تحصيل بدهد اما باز هم مادر به کمکش شتافت و نگذاشت درمانده و نااميد شود. 

 

به اين ترتيب با تشويق‌هاي مکرر مادر او به اين فکر افتاد که خودش آزمايش‌ها را انجام دهد. نکته قابل‌توجهي که در شخصيت توماس ديده مي‌شد و تا آخر عمرش براي همه جالب بود صبر و حوصله بيش از حد او در حل مسايل و مشکلات بود که به گفته او از مادرش ياد گرفته بود. در همان 12 سالگي رفتاري بزرگ‌منشانه داشت و از والدينش خواست که اجازه کار به او بدهند و باز هم والدين و به خصوص مادر با درايت کافي به او اجازه کار دادند چون حس مي‌کردند با اين اقدام به توماس کمک مي‌کنند که هر چه زودتر بتواند آزمايشگاهي را که هميشه دوست داشت راه بيندازد

 

در سن 16 سالگي در حالي که 80 درصد شنوايي گوش راستش از بين رفته بود باز هم با تشويق‌هاي مادر توانست اولين اختراع خود را که «تکرارکننده خودکار» بود مطرح کند. اين دستگاه سيگنال‌هاي تلگراف را منتقل مي‌کرد و اجازه مي‌داد هر کس سيگنال‌هاي موردنظر را با سرعت و سليقه خود به صورت کد مورد نظر تبديل و ترجمه کند و بعد از آن اختراعات گوناگون انجام داد که درنهايت به اختراع الکتريسيته رسيد.

 

 اديسون مي‌گويد: «در مراحل مختلف آزمايشات و اختراعات بارها و بارها شکست مي‌خوردم و حتي خرابي به بار مي‌آمد اما مي‌دانستم که تنها يک مکان مرا دوباره آرام کرده و به ادامه کار تشويق مي‌کند و آن هم نزد مادرم بود. هيچ‌گاه مرا سرزنش و يا مسخره نکرد. نااميدم نکرد و فقط حمايت و پشتيباني از او مي‌ديدم. صبر من که زبانزد همه همکاران بود از مادر به من رسيده بود. او با درايت و راهکارهاي عاقلانه و درست، زندگي مرا ساخت و من هم تا جايي که مي‌توانستم دنيا را ساختم.»