داستان ضرب‌المثل فلفل نبين چه ريزه بشکن ببين چه تيزه؟

فلفل نبين چه ريزه ، بشکن ببين چه تيزه

موشي بنام فلفلي در دشت براي خودش لانه اي درست کرد و خيالش راحت بود که زمستان را بخوبي سپري مي کند .

 

يک روز گاوي براي علف خوردن به دشت آمد وروي لانه آقا موشه نشست و مشغول استراحت شد .

موش آمد و از آقاي گاو خواهش کرد که از روي لانه اش بلند شود تا خراب نشود . ولي گاو هيچ توجهي به موش نکرد و گفت : ” تو نيم وجبي به من دستور مي دهي که از اينجا بلند شوم . مي داني من کي هستم ، مي داني من چقدر قوي و پر زورم ، حالا برو پي کارت و  بگذار استراحت کنم . “

 

موش دوباره خواهش و التماس کرد ولي فايده اي نداشت و گوش آقا گاو به اين حرفها بدهکار نبود . موش پيش خودش فکر کرد ، حالا  که با خواهش کردن مشکلش حل نشده بايد کار ديگري بکند .

بعد يکدفعه روي آقا گاو پريد . گاو از خواب بيدار شد و خودش را تکان داد . موش روي گوش گاو پريد و يک گاز محکم  از گوش او گرفت . گاو از جايش بلند شد و شروع به تکان دادن سرش کرد . ولي موش روي زمين پريد و در يک سوراخ پنهان شد و گاو نتوانست کاري کند.

وقتي گاو دوباره خوابش برد ، موش دم گاو را گاز گرفت و روي درخت پريد .‌گاو از درد بيدار شد .‌خيلي عصباني بود ، سعي کرد که بالا بپرد و موش را بگيرد تا ادبش کند ولي دستش به او نمي رسيد .

موش گفت : ” اگه بازم روي لونه من بخوابي ، گازت مي گيرم . “

گاو ديد ، چاره اي ندارد جز اينکه  از آنجا برود و جاي ديگري بخوابد . گاو پيش خودش گفت : ” فلفل نبين چه ريزه ، بشکن ببين چه تيزه . با اين قد و قواره فسقلي اش چه جوري حريف من شد . “

موش با اينکه خيلي کوچکتر از گاو بود توانست مشکلش را حل کند .

پس کارآيي هر کس و هر چيز به قدو قواره اش نيست ، مثل فلفل قرمز ،‌با اينکه کوچک است ولي وقتي مي خوريم از بس تند است دهانمان مي سوزد .